
دانه ی نیلوفری غمگین کف مرداب بود
در چرایی چنین احوال خود بی تاب بود
همدمش یک ماهی بی باله و بی رنگ و رو
در پی مادر و یا یک ماهی همرنگ او
بچه ماهی، خسته از عمق دلش آهی کشید:
پس چرا بی باله و بی دست و پایم آفرید؟
گفت آن دانه :که این حال تو بهتر از من است
درد من درد دل و درد تو تنها در تن است
تو رهایی و من اما در زمین درمانده ام
در میان این گل ولای اینچنین وامانده ام
گاه در خواب خودم رویای نوری دیده ام
فارغ از این ظلمت و با ساقه و با ریشه ام
کاش آن رویای من رنگ حقیقت میگرفت
زندگی طوری دگر این سرنوشتم مینوشت
گفت ماهی:صبر کن ، شاید که آن رویا نبود
دیده ام نورش، بدان آن خواب تو بی جا نبود
شور و شوقی در دل دانه به پا شد از خبر
شد مصصمم تا ببیند، گرچه باشد پرخطر
حیف بهر حرکتش ابزار و امکانی نداشت
او فقط یک دانه بود، بهر صعود راهی نداشت
همچنان در شوق و در اندوه خود درمانده بود
باخبر گشتن از این نور و از این رویا چه سود؟!
گفت با خود بهتر است من بیشتر در گل روم
شوق خود را در دل این لای و این ظلمت برم
چند روزافسرده اما شوق رویا زنده بود
همچنان نورش در آن ظلمت به دل تابنده بود
با خودش گفتا چرا این شوق در من زنده است
شایدم آن نور هم رویای من را دیده است
باز هم عزم وصال آنچه رویا دیده کرد
ناگهان بر خود تکانی داد و در گل ریشه کرد
گرچه آن گِل همچو سدی راه رشد از آن گرفت
رشد کرد و جالب آنکه از همان گل جان گرفت
برگهای کوچکش همچون دو دستِ بر دعارو به سوی سطح آب و چشم یاری از خدا
بقیه شعر را در ادامه مطلب بخوانید